پرژین

ساخت وبلاگ
فردا قرار است سارا بیاید اینحا تا با هم سیب زمینی و قارچ با سس بشامل درست کنیم.با وجود اینکه اطمینان دارم این کار از هیچکدام از ما برنمی آید امروز رفتم سیب زمینی،قارچ،شیر،خامه و سس خریدم و سارا هم قرار است فردا با آرد بیاید.البته چیزی که می خواهم بنویسم این نیست.رلستش اصلا نمی خواستم در این مورد بنویسم.چون ممکن است فردا کسی بپرسد قارچ و سیب زمینی تان چطور از آب درآمد و من باید واقعیت را بگویم و واقعیت هم که احتمالا چیزی نیست که باعث افتخار من‌ بشود.به هر حال اینها را نمی خواستم بنویسم.چیزی که می خواستم بنویسم این است که اولا تمام بعدازظهر امروز من برای خریدن رفت رفت و دوم اینکه مردم همه با پول نقد خرید می کردند.به عنوان مثل وقتی داشتم قارچ می خریدم یک پسر دهه هشتادی که قبل از من بود پول نقد داد و نفر بعد از او هم که یک خانم مسن تقریبا هشتادساله بود با پول نقد خریدش را انجام داد.بعد می دانی چه شد؟من بخاطر اینکه با کارت خرید می کردم احساس بدی پیدا کردم.احساس شرمندگی و خجالت نبود.اما،احساس خوبی هم نبود.یک جور حس بی طرف بودن به من دست داد که این احساس برای مخ من که شعارش بی طرف و بی شرف است،اصلا احساس جالبی نیست. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 96 تاريخ : پنجشنبه 8 دی 1401 ساعت: 21:58

با سارا داشتیم توی کوچه ما راه می رفتیم و این کوچه هم که پر است از گربه و خوشبختانه گربه ها در این کوچه آزادی کامل دارند و با خیال راحت می آیند و می روند.اما،یهو یک گربه هراسان از کنار ما رد شد و خودش را به لوله کشی گاز روی یک دیوار آویزان کرد و سعی کرد از دیوار بالا برود.اما،نمی دانم اعتماد به نفسش پایین بود و یا اینکه وزنش زیاد بود.هر چه که بود نتوانست از دیوار بالا برود و خیلی سریع استراتژیش را عوض کرد و پرید روی کاپوت ماشینی که همان نزدیکی بود و اینجا ما سگی را دیدیم که گربه طفلکی را دنبال کرده بود.گربه شروع کرد به شاخ و شانه کشیدن برای سگ و من هم شروع کردم به تشویق گربه.سارا هم تشویق می کرد.من می گفتم:- بپر...بپر...می تونی...می تونی...زرنگ باش...زرنگ باشسارا هم می گفت:- آفرین ...آفرین...چقدر زرنگی...چقدر زنگی...کمی زرنگ تر باشدر نهایت سگ کوتاه آمد و تصمیم گرفت دست از سر گربه بیچاره بر درآرد.راستش سگ هم خیلی باادب و با شخصیت بود و هم عاقل. می دانست با وجود ما نمی تواند بلایی سر گربه بیاورد.پس در مبارزه محکوم به شکست شرکت نکرد و سنگین و سربه زیر از کنار ماشینی که گربه روی آن سنگر گرفته بود،رد شد و باعث خوشحالی من شد.گفتم:- دیگه نگران نباش پیشی! خطر رفع شد.سارا با تعجب پرسید:- تو طرف اون گربه بودی؟- آره!- ولی من طرف سگه بودم!◇ یک خانم و یک بچه هم بعد از جو دادن ما به مبارزه در جریان، تماشاچی صحنه شدند.فقط نمی دانم من و سارا را نگاه می کردند یا سگ و گربه را. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 8 دی 1401 ساعت: 21:58

هر روز عمیق تر در شوک جدیدی فرو می روم.کاری که محمد مرادی کرده است را نمی توانم آنالیز کنم.از طرفی معتقد هستم مراقبت از روح و روان خودش یک رفتار کاملا سیاسی و لازم برای پیمودن جاده مبارزه با ظلم و ستم است و از طرفی از جان گذشتن یک انسان برای هدفی که دارد من را در بهت فرو برده است.بزرگترهای ما داستان فخرالدین را برای ما نقل می کردند.چریکی که از بس زبر و زرنگ بود،بیشتر ماموریت های حساس را به او می سپردند و از همه سربلند بیرون می آمد.تا اینکه روزی به دیدار همسر و پسرش به روستایشان برمی گردد و آنجا گزارش داده می شود.خودش در خانه حبس می شود و همسر و پسرش را فراری می دهد.همسر و پسرش را دستگیر می کنند و هر دو انکار می کنند که خانواده فخرالدین هستند.از اهالی روستا می خواهند آنها را شناسایی کنند و همه می گویند آنها همسر و پسر فخرالدین نیستند.از آنها می خواهند قسم بخورند و اهالی قسم می خورند و در نهایت همسر و پسر فخرالدین فراری داده می شوند.اما،خانه فخرالدین محاصره می شود.فخرالدین تا آخر مبارزه می کند و ماموران نمی توانند وارد خانه اش شوند.اما،دیگر تیرهایش تمام می شود.فخرالدین تمام تیرها را شلیک کرده بود به غیر از یک تیر.چون آن تیر را برای کاری مهم کنار گذاشته بود.کار مهمش هم این بود که به بالای پشت بام برود و رو به مردم روستا بگوید مردم بدانید من تا آخر مبارزه کردم و تسلیم نشدم...مردم بدانید من تا آخر مبارزه کردم و تسلیم نشدم.اما دیگر تیری برایم باقی نمانده است مگر یک تیر که آن را برای خودم کنار گذاشته ام.چون نمی خواهم دست دشمن بیفتم،این تیر را به خودم شلبک می کنم.ناگهان شلیک می کند و داستان فخرالدین برای همیشه جاودانه می شود.(جنازه اش هم گروگان گرفته می شود.گروگان گرفتن جنازه جدید ن پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 8 دی 1401 ساعت: 21:58

سه ماه پیش یک روز کسی زنگ در خانه را زد و بعد از جواب دادن من خواهش کردم بروم دم در.رفتم و فهمیدم که این آقا ربطی به زمین کناری دارد که تازه می خواهند در آن ساخت و ساز را شروع کنند و حالا برق ندارند و از من برق می خواهند.پرسیدم:- برای چند روز؟- سه روز- باشه.یک دو شاخه آوردند و از برق اینجا استفاده کردند تا امروز.بعد امروز یک شماره ناشناس به من زنگ زد و خواهش کرد فیوز برق را وصل کنم چون پریده است.من گفتم:- شما؟- از طرف ساختمون کناری زنگ می زنم.- آها! شما همونی هستید که به من گفتید واسه سه روز برق می خواید؟- بله.خودم هستم.اینجای قصه سارا پرسید:- و دوباره اجازه دادی از برق استفاده کنن؟- آره!- چرا؟- از صداقتش خوشم اومد!من یک خاله دارم که همیشه می گفت ابوالفضل پورعرب همسایه آنها بوده است و خوب ما که باور نمی کردیم.تا این که چند شب پیش جناب پورعرب کوردی حرف زد و گفت در سنندج زندگی کرده است.حالا این هیچی.همین خاله همان سالها می گفت داریوش اقبالی هم همسایه آنها بوده است.باوررکنیم؟ پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 92 تاريخ : دوشنبه 5 دی 1401 ساعت: 5:15

راننده سمند خیلی احمقانه پیچید جلوی من و خوردیم به هم.پیاده شدیم و بلافاصله من را متهم کرد که چرا از چپ پیچیده ام.گفتم:- خوبی تو؟بسیار بی تربیت بود.با اینکه چند خانم که توی ماشبن بودند و انگار همسر و فرزندانش بودند و داشتند با تعجب ما را نگاه می کردند،دست از سماجت و گستاخی بر نمی داشت و اصرار داشت من مقصر بوده ام.گفتم:- بیا پایین بینم.زدی به ماشین و می خوای در بری؟الان زنگ می زنم پلیس بیاد!چی شد؟گاز زد و در رفت.همراه با خانواده اش در رفت.راستش حوصله پلیس را نداشتم و تا حدی خوشحال شدم که در رفت.اما،توهین هایش به شدت خونم را به جوش آورده بود که فرار مفتضحانه اش آنهم در حضور خانواده اش درجه حرارتم را کمی تعدیل کرد.نتیجه؟نتیجه اینکه علاوه بر هزبنه های چهار حلقه لاستیک و لنت و سرویس سالانه که قرار بود این ماه بپردازم،هزینه صافکاری هم اضافه شد که جهنم و ضرر آن را هم پرداخت می کنم.اصلا به درک فدای سرم! پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 96 تاريخ : دوشنبه 5 دی 1401 ساعت: 5:15